مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ وشیرین روزها
روزی از این روزهای بی بهار،روزی از امروزها دیروزها
مرگ من روزی ز ره خواهد رسید، در شبی تاریک و سرتا پا ز درد
خواب خواهم رفت من در قلب خاک،با رخی از درد هجران زرد زرد
عاقبت بر چهره ام خواهد نشست خستگی از روزگار بی وفا
آرزو ها رنگ می بازد عاقبت، وحشتی دارم از این دنیا خدا
عاقبت من می روم از این جهان،با دلی لبریز از بیگانگی
آرزوی مرگ دارم ای خدا،خسته ام من خسته از این زندگی
خسته ام از سردی این روزها،خسته از این سالهای بی بهار
خسته از زیستن بی حس عشق،خسته از نامردی این روزگار
عاقبت من می روم از بینتان، می روم شاید فراموشم کنید
شاید آنجا بی حضور قلبتان، چون چراغ کهنه خاموشم کنی