من به اجبار عکاس است که میخندم
وگرنه بی تو!!
من کجا؟؟
خنده کجا؟؟
من به اجبار عکاس است که میخندم
وگرنه بی تو!!
من کجا؟؟
خنده کجا؟؟
شادی من فقط در وجود توست.
تنها تویی که سرنوشت مرا با امید در میامیزی.
اگر تو نباشی،
بزم پرجنجال من خاموش و خوان گسترده ام خالی است.
تو همون بودی که من خوابشو دیدم
تو همونی که میخوام براش بمیرم
تو همون فرشته ای از جنس ادم
تو واسم نشونه از خدای عالم
تو همونی که تو خنده هام شریکی
توی درد و غصه هام واسم تپیدی
تو همون رویای پاکی که توی شبهای من بود
تو یه قطره از خدایی
تو هون بودی و هستی که میخوام براش بمیرم
از خدا خواستم همیشه پیش تو اروم بگیرم
تاکه چشمات گریه میکرد ارزوم بود که بمیرم
کاش بودم کنارت ای گل تا که دستات رو بگیرم
شمع باش پروانه میشم
تا کنار تو بسوزم
وقتــــی مــی گویـم :
برایـــم دعــا کــــن.....
.
.
یـــعنـــی کـــم آورده ام
.
.
یــعنـــی دیـگــر کـاری از دست خـــودم
بــرای خــودم بــر نـمـی آیــــد!
برایم دعاکن...
حسادت نکن!
اینکه بعد از تو بغل گرفته ام
زانوی غم است.....
یادت ای دوست بخیر. بهترینم خوبی؟ خبری نیست ز تو. روزگارت شیرین. دل من میخواهد. که بدانی بی تو. دلم اندازه دنیا تنگ است
کاش می دانستی و می فهمیدی که برای داشتنت.......
دلی را به دریا زدم
که از آب واهــــــــمه داشت...
از دل کوچه گذشتم از میون جاده ی خیس
این مسیر بدون برگشت که واسم هیچ آشنا نیست
میخوام آرامش بگیرم من که تو غصه اسیرم
حق من نیست مثل سایه توی تنهایی بمیرم…
اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم
ویا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم
اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی
اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی
اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من
اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن و بیان من
حلالم کن...وبعد....
مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ وشیرین روزها
روزی از این روزهای بی بهار،روزی از امروزها دیروزها
مرگ من روزی ز ره خواهد رسید، در شبی تاریک و سرتا پا ز درد
خواب خواهم رفت من در قلب خاک،با رخی از درد هجران زرد زرد
عاقبت بر چهره ام خواهد نشست خستگی از روزگار بی وفا
آرزو ها رنگ می بازد عاقبت، وحشتی دارم از این دنیا خدا
عاقبت من می روم از این جهان،با دلی لبریز از بیگانگی
آرزوی مرگ دارم ای خدا،خسته ام من خسته از این زندگی
خسته ام از سردی این روزها،خسته از این سالهای بی بهار
خسته از زیستن بی حس عشق،خسته از نامردی این روزگار
عاقبت من می روم از بینتان، می روم شاید فراموشم کنید
شاید آنجا بی حضور قلبتان، چون چراغ کهنه خاموشم کنی
تعداد صفحات : 4